کلبه تنهایی
مرد گداعی در شهری زندگی می کرد در ان شهر مرد گدا از سلطان ان شهر کینه به دل داشت وبه هر کجا می رفت به بدی از سلطان یاد می کرد ومی گفت ان سلطان به فکر ما فقیران نیست ودر کاخ خود نشسته به اسودگی گذران عمر می کند یک روز که پادشاه با لباس مبدل به میان مردم رفته بود تا از وضعیت مردم اگاه شود از قضا با این مرد فقیر هم سفره شد واز زمانی که با این مرد صحبت می کرد این مرد از پادشاه بد می گفت وپادشاه به قصر برگشت وان مرد گدا را فراخواند تا که مرد به قصر رسید فهمید ان مرد ناشناس بود شروع به قلط کردم ومرا عف به فرمایید پادشاه گفت ای مرد شما راست می گفتید من از این مردم غافل بودم شما به جای من پادشاه این مردم باش مرد گدا فکر کرد دارد او را دست می اندازد بازهم شروع به قلط کردم افتاد پادشاه جواب داد که من با تو شوخی ندارم وبیا لباس هایمان را عوض کنیم لباسهایشان را عوض کردن ومرد گدا روی تخت سلطنت نشست و وزیر گفت قربان اولین دستور را بدین مرد لحظه ای صبر کرد اولین دستور این مرد را از دربار ما بیرون بیندازید وسربازان امدن ان دستور را اجرا کردن .دومین دستور ما گرسنهایم هرچه غذا در قصر است برای ما بیاورید ونشست مثل خرس خورد بعد از حیف میل کردن ان همه غذا گفت خوابمان میاد می خوابیم بعدا به امور رعیت رسیدگی می کنیم بعد از این که از خواب بیدار شد گفت حالا دوست داریم دستور بدهیم بروید خزانه دارا صدا کنید خزانه دار امد گفت ای خزانه دار چند سکه در خزانه داریم خزانه دار گفت قربان ده هزار سکه مرد گدا جواب داد چی پادشاهی به این بزرگی فقط ده هزار سکه وزیر برید بازار از همه مالیات بگیرید وزیر جواب داد قربان تازه مالیات گرفتیم مرد گدا جواب داد اصلا برید بازور هر کی چیزی دارد از او بگیرد بعد از مدتی دستور داد ما تاکنون همسری اختیار نکردیم به روید در شهر هرچه دختر زیباست جمع کنید وبه نزد ما بیاورید ودر ان لحظه صدای بلندی بر خواست خاموش ای خیره سر همه گاه کردن ودیدن ان پادشاه بود وبه سربازان دستور داد وگفت این مرد را از قصر بیرون بیندازید مرد گدا گفت چرا ؟ پادشاه جوابداد :تو از دیگران ان انتظار داری که خود در وجودت ان را نداری