خرید و فروش خودرو
تبلیغات
قالب بلاگفا
if (top.window.outerHeight مرداد 91 - کلبه تنهایی
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کلبه تنهایی

عجیب است انسان امید را باور دارد ولی به نا امیدی رو می اورد

عجیب است انسان راستی را باوردارد ولی به دروغ رو می اورد

عجیب است انسان روشنایی را باور دارد ولی به سیاهی رو می اورد

عجیب است انسان راستی را قبول دارد ولی به گناه رو می اورد

وعجیب ترین است انسان خدا را قبول دارد ولی به شیطان بندگی می کند


نوشته شده در جمعه 91/5/13ساعت 4:16 عصر توسط اتابک نظرات ( ) |
کسانیکه بدی را پسندیده اند                               ندانم زنیکی چه بد دیده اند    

نوشته شده در پنج شنبه 91/5/12ساعت 9:8 عصر توسط اتابک نظرات ( ) |

یادا دارم در غروبی  سرد  سرد

می گذشت از کوچه ما دوره گرد

داد می زد کهنه قالی می خریم

کاسه و ظرف سفالی می خریم

گر نداری کوزه خالی می خریم

اشک در چشمان بابا حلقه بست

عاقیت اهی کشید بغضش شکست

اول ماه هست ناندر سفره نیست

ای خدا شکر ولی این زندگیست

بوی نان تازه هوشش برده بود

اتفاق ا مادر هم  روزه  بود

خواهرم بی روسری بیرون دوید

گفت اقا سفره خالی می خرید؟


نوشته شده در سه شنبه 91/5/10ساعت 6:30 عصر توسط اتابک نظرات ( ) |

1.به مجلس رسیدی زبان نگه دار.

2.به میهمانی رسیدی شکم نگهدار.

3.به خانه رسیدی چشم نگهدار.


نوشته شده در یکشنبه 91/5/8ساعت 5:36 عصر توسط اتابک نظرات ( ) |

مرد گداعی در شهری زندگی می کرد در ان شهر مرد گدا از سلطان ان شهر کینه به دل داشت وبه هر کجا می رفت به بدی از سلطان یاد می کرد ومی گفت ان سلطان به فکر ما فقیران نیست  ودر کاخ خود نشسته به اسودگی گذران عمر می کند یک روز که پادشاه با لباس مبدل به میان مردم رفته بود تا از وضعیت مردم اگاه شود از قضا با این مرد فقیر هم سفره شد واز زمانی که با این مرد صحبت می کرد این مرد از پادشاه بد می گفت وپادشاه به قصر برگشت وان مرد گدا را فراخواند تا که مرد به قصر رسید فهمید ان مرد ناشناس بود شروع به قلط کردم ومرا عف به فرمایید پادشاه گفت ای مرد شما راست می گفتید من از این مردم غافل بودم شما به جای من پادشاه این مردم باش مرد گدا فکر کرد دارد او را دست می اندازد بازهم شروع به قلط کردم افتاد پادشاه جواب داد که من با تو شوخی ندارم  وبیا لباس هایمان را عوض کنیم لباسهایشان را عوض کردن ومرد گدا روی تخت سلطنت نشست و وزیر گفت قربان اولین دستور را بدین مرد لحظه ای صبر کرد اولین دستور این مرد را از دربار ما بیرون بیندازید وسربازان امدن ان دستور را اجرا کردن .دومین دستور ما گرسنهایم هرچه غذا در قصر است برای ما بیاورید ونشست مثل خرس خورد بعد از حیف میل کردن ان همه غذا گفت خوابمان میاد می خوابیم بعدا به امور رعیت رسیدگی می کنیم بعد از این که از خواب بیدار شد گفت حالا دوست داریم دستور بدهیم بروید خزانه دارا صدا کنید خزانه دار امد گفت ای خزانه دار چند سکه در خزانه داریم خزانه دار گفت قربان ده هزار سکه مرد گدا جواب داد چی پادشاهی به این بزرگی فقط ده هزار سکه وزیر برید بازار از همه مالیات بگیرید وزیر جواب داد قربان تازه مالیات گرفتیم مرد گدا جواب داد اصلا برید بازور هر کی چیزی دارد از او بگیرد بعد از مدتی دستور داد ما تاکنون همسری اختیار نکردیم به روید در شهر هرچه دختر زیباست جمع کنید وبه نزد ما بیاورید ودر ان لحظه صدای بلندی بر خواست خاموش ای خیره سر همه گاه کردن ودیدن ان پادشاه بود وبه سربازان دستور داد وگفت این مرد را از قصر بیرون بیندازید مرد گدا گفت چرا  ؟

پادشاه جوابداد :تو از دیگران ان انتظار داری که خود در وجودت ان را نداری


نوشته شده در یکشنبه 91/5/8ساعت 1:48 عصر توسط اتابک نظرات ( ) |
   1   2   3      >

استخاره آنلاین با قرآن کریم


کد آهنگ محسن یگانه
بمون